사랑
دوست دارم
I love you
Te amo
روزی دختری به نام ثنا بود که دو روز بعد تولدش با پسری به نام سهیل توسط خاله اش مینا دوست شد ولی سهیل از ثنا ده سال بزرگتر بود. دختر رفته رفته عاشق این پسر شد به خاطرش مشکلات زیادی تحمل کرد و به مادرش هم از او باخبر کرد. ثنا در درسهایش خیلی خوب بود و سهیل هیچ لطمه ای به درس او نزد. ولی اون باعث شد ارزش ثنا پیش مدیر مدرسه پایین آید.ثنا کتک های زیادی به خاطر سهیل خورد و اعتماد خانوادش در خود را زیر سوال برد.تا اینکه سهیل دیگر به پیام های ثنا جواب نداد و او نگران شد سه ماه میگذشت ولی ثنا خبری ازش نداشت تا اینکه فهمید اقا سهیل به خاله اش پیشنهاد ازدواج داده است و گفته بود که ثپا به زودی منو فرام ش گیکنه من تورو دوست دارم ثنا هم شنید ولی باز به دوست داشتن او ادامه داد تا اینکه فهمید او ازدواج کرده است با دختری به نام شقایق.او چون نمیتونست بدون او زندگی کند فکر خودکشی به سرش میرسد ولی بعد میبیند او تنها نیست خدارا دارد به کمک خدا او را فراموش میکند و یک صفحه جدید در زندگی باز میکند وارزوی خوشبختی را برا ی اقا سهیل میکند ولی متاسفانه بعد دو سال به دلیل داشتن سرطان فوت کرد و مادر سهیل مریم خانم سراغ ثنا می اید و میگوید او همچنان تورا دوست دارد وقتی از تو جدا شد سرطانش خفیف بود و نمیخواست تورا بدبخت کند و میخواست تو ازاو بیزارباشی و با شقایق ازدواج کرد چون ا. هم سرطان داشت بعد ازدواجش سرطانش شدت یافتودر راه بیمارستان فقط اسم تورا صدا میزد لطفاا را ببخش و حلال کن وبدان که او تورا خیلی دوست داشت...
مشکلاتی که ظاهرا خدا برای انسان خلق می کند که
جزو رازهای قانون خداوند است؛
یا تنبیه است و
یا ترفیع است و
یا تدبیر است و
یا تعدیل و تلنگر !
باید بدانیم که تمام قوانین الهی بر جهان هستی حاکم است و
او تنها کسی است که بر همه امور آگاه و داناست !!
تمام چیزی که در زندگی آموختم این است که :
" با اعتماد به خدا همه چیز ممکن است…"
7تابلو موفقیت در اتاقتان:
تابلو سقف:اهداف بلند داشته باش.
تابلو ساعت:هر دقیقه با ارزش است.
تابلو آیینه: قبل از هر کاری بازتاب آن را بیندیش.
تابلو پنجره:به دنیا بنگر.
تابلو دریچه کولر: خونسرد باش
تابلو تقویم: به روز باش.
تابلو در: در راه هدفهایت ، سختیها را هل بده و کنار بزن.
معجزه
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهء جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا دارساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر
رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جاخورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریضِ می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقطمعجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم
معجزه بخرم قیمتش چقدر است.داروسازگفت:
متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض ِو بابام پول ندارد و این همهء پول من است. من از
کـــــجــا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟
دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مد لبخندی زد وگفت:
آه چه جالب!!!فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه.بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم فکر میکنم معجزهء برادرت پیش من باشه ان مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای
آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینهء عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار.
من تنها خدا را دوست دارم
از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید
از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید
از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید
از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید..
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید
از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید
و تنها خدا را دوست دارم!!!
چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!
چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!!
چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!
چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!!
چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!
چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!
و من تنها خدا را دوست دارم...
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.
پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی!
پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید..
❤مرامت عشق، لبخندت صمیمی
قدم هایت “صراط المستقیمی”
بگویم “یا علی” آغاز هر کار
که “بسم الله رحمن الرحیمی”❤