♥tersa home♥

اگرکسی را نداشتی که به او فکر کنی به آسمان بیاندیش زیرا درآن کسی هست که به تو میاندیشد...

♥tersa home♥

اگرکسی را نداشتی که به او فکر کنی به آسمان بیاندیش زیرا درآن کسی هست که به تو میاندیشد...

ترسا 16 ساله از ارومیه هستم.ارزوی بهترین هارو براتون دارم.ممنون که به وبلاگ من سر زدین.
این وبلاگ مطالباش هرچی میتونه باشه چون قاطیه.امیدوارم خوشتون بیاد،هرسوالی هم درباره هرچی بپرسین درخدمتم،پاسخ گوی سوالات شما هستم.هرمطلبی هم امر کنید درخدمت شما قرار میدهم(مذهبی،علمی،سیاسی،اجتماعی،تخیلی،قصه،داستان،روابط عاشقانه،مشکلات).روانشناس و مشکل گشای خوبی هستم..خدا پشت و پناهتون ♥♥

بایگانی
۲۰
آذر

7تابلو موفقیت در اتاقتان:


 تابلو سقف:اهداف بلند داشته باش.


تابلو ساعت:هر دقیقه با ارزش است.


تابلو آیینه: قبل از هر کاری بازتاب آن را بیندیش.


تابلو پنجره:به دنیا بنگر.


تابلو دریچه کولر: خونسرد باش


تابلو تقویم: به روز باش.


تابلو در: در راه هدفهایت ، سختیها را هل بده و کنار بزن.

  • tersa imani
۲۰
آذر

معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.

پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهء جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.

سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.

قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.

بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.

جلوی پیشخوان انتظار کشید تا دارساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر

رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جاخورد و گفت چه میخواهی؟

دخترک جواب داد برادرم خیلی مریضِ می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟

دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟

دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقطمعجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم

معجزه بخرم قیمتش چقدر است.داروسازگفت:

متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض ِو بابام پول ندارد و این همهء پول من است. من از

کـــــجــا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟

دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مد لبخندی زد وگفت:

آه چه جالب!!!فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه.بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم فکر میکنم معجزهء برادرت پیش من باشه ان مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای

آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینهء عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار.

  • tersa imani
۲۰
آذر

من تنها خدا را دوست دارم 

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..

از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید

از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید

از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید

از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید..

از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید 

از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید

و تنها خدا را دوست دارم!!!

چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!

چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!! 

چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!!

چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!

چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! 

چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!

چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!

و من تنها خدا را دوست دارم... 

  • tersa imani
۲۰
آذر

پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.

پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی!

پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید..

  • tersa imani
۲۰
آذر


روزی دروغ به حقیقت گفت:میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم،حقیقت ساده لوح پذیرفت و قبول کرد.آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را دراورد،دروغ حیله گر لباس های اورا پوشیدو رفت.از ان روز حقیقت عریان و زشت است.اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری اراسته نمایان میشود.✘✔✘

  • tersa imani
۲۰
آذر

❤مرامت عشق، لبخندت صمیمی

قدم هایت “صراط المستقیمی”

بگویم “یا علی” آغاز هر کار

که “بسم الله رحمن الرحیمی”❤

  • tersa imani
۲۰
آذر

خدااا 

.       جونم

.                  عاشقتم..💜❤💜❤..

  • tersa imani
۱۹
آذر

ﻋﺸــــﻖ ﻫــﺎﮮ ﺍﻣــﺮﻭﺯﮮ ﯾـﻌـﻨــﮯ ،


 ﺩﻭﺳﺘـــ ﺩﺍﺷﺘـــﻦ ﮐـﺴــﮯ ﮐـﻪ ﻣـــﺎﻝ ﺗــﻮ ﻧـﯿـﺴـﺘــــ . . .


 ﻧــﻪ ﺍﯾﻨﮑــــﻪ ﻧﺒﺎﺷـــــﻪ . . .


 ﻫﺴـــﺖ ﻭﻟــﮯ ﻫﻤـﯿﺸــــﻪ ﺩﻧـﺒــﺎﻝ ﯾﮑــﮯ ﺑـﻬـﺘـﺮ ﺍﺯ ﺧــﻮﺩﺗـــِـﻪ . . .


 ﯾـﻌـﻨــﮯ ﺍﯾـﻨـﮑـﻪ ﺗــﻮ ﺑـﺎ ﮔـــﺮﯾـﻪ ﺍﺵ ﮔــﺮﯾـﻪ ﮐـﻨـــﮯ ﻭﻟــﮯ ﺍﻭﻥ . . .


 ﻭﻗـﺘــﮯ ﻣﺸﮑــﻞ ﺗــﻮ ﺭﻭ ﻣﮯ ﺑـﯿـﻨـــﻪ ﻣـﯿـﺸـــﮯ ﺳـــﻮﮊﻩ ﺧـﻨـﺪﻩ ﺍﻭن ﺩﻭﺳﺘـــﺎﺵ (دختر خالش). . .


 ﯾـﻌﻨــــﮯ ﺧـﻮﺩﺗــﻮ ﺯﻧـﺪﮔـــﯿـﺘﻮ ﻭﺍﺳــﻪ ﮐـﺴـــﮯ ﺣـــﺮﻭﻡ ﮐﻨـــﮯ ،


 ﮐﻪ ﻭﺍﺳــﺶ ﻫﯿـــــﭻ ﺍﺭﺯﺷـــﮯ ﻧــﺪﺍﺭﮮ . . . ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨـــــــﻬـــــــﺎﯾـــــﮯ . . .


 ﻋـﺸـــــﻖ ﻫـﺎﯼ ﺍﻣــﺮﻭﺯﮮ ﯾـﻌـﻨـﯽ : ﭘـــــﻮﭺ !😔

  • tersa imani