♥tersa home♥

اگرکسی را نداشتی که به او فکر کنی به آسمان بیاندیش زیرا درآن کسی هست که به تو میاندیشد...

♥tersa home♥

اگرکسی را نداشتی که به او فکر کنی به آسمان بیاندیش زیرا درآن کسی هست که به تو میاندیشد...

ترسا 16 ساله از ارومیه هستم.ارزوی بهترین هارو براتون دارم.ممنون که به وبلاگ من سر زدین.
این وبلاگ مطالباش هرچی میتونه باشه چون قاطیه.امیدوارم خوشتون بیاد،هرسوالی هم درباره هرچی بپرسین درخدمتم،پاسخ گوی سوالات شما هستم.هرمطلبی هم امر کنید درخدمت شما قرار میدهم(مذهبی،علمی،سیاسی،اجتماعی،تخیلی،قصه،داستان،روابط عاشقانه،مشکلات).روانشناس و مشکل گشای خوبی هستم..خدا پشت و پناهتون ♥♥

بایگانی

✴دختر صیاد✴

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ب.ظ

رد صیادی سه دختر داشت و هر روز یکی از آنها رو با خودش به کنار رودخانه میبرد تا در صید بهش کمک کنند و شب هنگام با سبدی پر از ماهی برمیگشت .


در حالی که در یکی از روزها صیاد با دخترانش غذا میخورد . بهشون گفت : ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه !


یکی از دختران گفت : آیا بجز انسان کسی به ذکر و تسبیح خداوند میپردازه ؟



صیاد : همانا همه مخلوقات خداوند به ذکر خداوند میپردازه ، و به این امر ایمان دارند که او خالق آنهاست .


دختر از حرف پدرش تعجب کرد و گفت : ولی ما صدای تسبیح اونا رو نمیشنویم ؟!


پدر تبسمی کرد و گفت : هر کدام از مخلوقات خداوند زبانی دارند که بوسیله آن بتونند با هم جنسشون ارتباط برقرار کنند و با همان نیز به ذکر خداوند میپردازند. 

و خداوند بر همه چیز قادر و تواناست .


فردا هنگامی که نوبت لیلی شد تا با پدرش به رودخانه بره ، تصمیم گرفت کار خاصی انجام بده 


پدر به کنار رودخانه رسید ،و شروع به صید کرد، در حالیکه دعا میکرد خداوند به اونها روزی بده .. و هر بار ماهی بزرگی میگرفت دختر کوچکش لیلی ماهی رو به آب بر میگردوند !!


نزدیک غروب بود ، و پدرش قصد بازگشت به خونه رو داشت . به سبد نگاهی کرد و دید خالیه ! در حالیکه بشدت تعجب کرده بود گفت :

ماهی ها کجاست - لیلی - چیکارشون کردی ؟


لیلى: اونارو به رودخونه برگردوندم .

پدر : چطور اینکارو کردی ، تو که دیدی چقدر برای بدست آوردنشون زحمت کشیدیم !؟


لیلى: پدر دیروز شنیدم که میگفتی : " ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه ! " 


منم دوست نداشتم چیزی که خدا رو ذکر نمیکنه وارد خانه مان بشه 


صیاد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : آری دخترم تو راست میگی .


و با سبد خالی به منزل برگشت!!؟


در اون روز امیر شهر در حال بازرسی احوال مردم بود ، زمانیکه به در خانه صیاد رسید احساس تشنگی کرد ، درب منزل رو زد ، و ازشون خواست قدری آب بهش بدهند ..


خواهر لیلی آب رو به امیر داد ، امیر از آب نوشید ، خدا رو شکر کرد، سپس کیسه ای پر از سکه بهشون داد و گفت : 


دخترم این هدیه ای از طرف من به شماست ..


و امیر به راهش ادامه داد .. خواهر لیلی در رو بست ، و داشت از خوشحالی پرواز میکرد، 


مادر گفت:خداوند نعمتی بهتر از ماهی ها به ما ارزانی داشت!


ولیکن لیلی گریه میکرد ، و در این شادی با اونا همراه نشد . پس همگی تعجب کردند ، پدرش گفت :چه چیزی باعث شده گریه کنی -؟


لیلى: پدر جان این مخلوق خداوند انسان به ما نگاهی انداخت - در حالیکه از ما راضی بود - پس بدانچه او به ما عطا کرد خشنود و راضی گشتیم ، حال بدین فکر کن اگر خالق این انسان به ما نظر کند در حالیکه از ما راضیست ... |؟ 


پدر از صحبت دخترش بیش از دینارهای بدست آمده خوشحال شد و گفت : 


بی شک حمد سو ستایش از آن خداست که در منزل من شخصی را قرار داد تا ما را به یاد فضل و بزرگی او بیاندازد



  • tersa imani

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی